آرزو دارم که خانوادگی به شهادت برسیم تا وقتی که جنازه ما را به شهر فریدونکنار میآورند، مردم به خود آیند و صفوف جبهه را خالی نگذارند.
خورشید عاشورا در کرانه افق ناپدید شد و در غروب روز 24 دی ماه سال 1322 در شهر فریدونکنار از دیار علویان مازندران در دامان مادر سیدهای ماهی به نام «حسین جان» متولد شد. علمداری را در مکتب پر مهر سیدالشهدا(ع) آموخت، سرانجام پس از 45 سال خمپارهای دربهای بهشت را به رویش گشود و حاج بصیر «قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا» از قلههای ماووت برای خود کربلایی ساخت و در عملیات کربلای 10 روز دوم اردیبهشت ماه 1366 به ایوان ملائک پرواز کرد و اندوهی بزرگ بر دل جاماندگان سایه افکند.
مطالب زیر به مناسبت سالروز عروج ملکوتی این فرمانده دلیر سپاه اسلام برای مخاطبان نگاشته شده است.
در آرزوی شیبالخضیب شدن
همسر شهید از آخرین دیدارش با حاج بصیر میگوید: آخرین روزی که پیش ما بود، به او گفتم:
- «حاجی! موهای سر و محاسنت خیلی بلند شده، کمی آن را اصلاح نمیکنی!؟»
او گفت:
- «میخواهم سر و صورتم را حنا بریزم، برایم آماده میکنی؟»
گفتم:
- «من اصلاً از رنگ حنا خوشم نمیآید.»
دوباره گفتم:
- «حاجی! محاسنت بلند است. نمیتراشیاش؟»
در جواب حاجی گفت:
- «نه. اصلاً میخواهم که خون سرم با محاسنم درهم آمیخته شود».
این را گفت و از همه خداحافظی کرد و برای دختر دو ماههاش دعای وداع خواند و بعد به منزل مادرش رفت.
جانماز مادر پهن شده بود وسط اتاق و مادر میخواست نماز بخواند. حاج حسین به مادر گفت:
- «مادر جان! حاجتی دارم، بگذار اول من نماز بخوانم بر روی سجادهات».
او نمازی که بوی شهادت میداد را به پایان رساند و برای حاجتش دعا و گریه کرد. به مادر گفت:
«دو رکعت نماز حاجت خواندم. چون سر سجاده تو نماز خواندم، خدا حاجتم را میپذیرد».
مادر هم برای او دعا کرد که پسر به حاجتش برسد.
حاجتِ پسرش شهادت بود و مادر این را نمیدانست. او خداحافظی کرد و رهسپار جبهه شد و بعد از مدت کوتاهی غروب بهاری اردیبهشت ماه، غروب غمباری برای همه دلدادهگانش شد.
وقتی پیکر غرق به خون حاجی را آوردند تمامی سر و صورت حاجی به خون خضاب شده بود.
این بار به اربابم میرسم
یکی از همرزمان حاجبصیر نقل میکند: حاجی همیشه قبل از عملیات یکی از 14 معصوم(ع) را در عالم رویا میدید و برای روحیه گرفتن رزمندگان آن خواب را برای آنها روایت میکرد و بعد ذکر مصیبتی میخواند تا رزمندگان به سلاح معنویت نیز مجهز شوند. شب عملیات کربلای10 به حاجی گفتم:
- «چرا در این عملیات برای ما خوابی تعریف نکردید؟»
در جواب گفت:
- «من قبل از این عملیات هیچ خوابی ندیدهام و این نشانه آن است که این بار میخواهم به کنار امام حسین(ع) بروم و برای رسیدن به آن لحظهشماری میکنم».
چهره زیبای حاجی، لحظه به لحظه زیباتر میشد و او همان شب به اربابش رسید.
آرزو دارم خانوادگی به شهادت برسیم
در پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانهای سازمانی به ما داده بودند. ما با بچهها در آنجا زندگی میکردیم، شاید فکر کنید حاجی همیشه به ما سر میزد ولی اینطور نبود و خیلی کم او را میدیدیم. علت اینکه حاجی ما را به آنجا برد، این بود که میگفت:
- «آرزو دارم که خانوادگی به شهادت برسیم تا وقتی که جنازه ما را به شهر فریدونکنار میآورند مردم به خود آیند و صفوف جبهه را خالی نگذارند».
دوست دارم دیرتر به شهادت برسم
سردار کمیل کهنسال خاطرهای خواندنی از حاج بصیر روایت میکند: حاج بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به شهادت نرسد. یکبار به او گفتم:
- «حاجی! ناراحت نباش، حتماً یک مصلحتی است که خداوند شما را نگه داشته در حال حاضر جنگ به وجود شما نیازمند است».
اما حاجی باز هم نگران بود، تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که حاجی مثل قبل اظهار نگرانی نمیکند و در روحیاتاش هم تغییرات زیادی به وجود آمده است.
مراسم دعا تمام شد. حاج بصیر گفت:
- «خداوندا به رزمندگان ما طول عمر با عزت عنایت فرما به من هم طول عمر عنایت کن تا بیشتر بمانم و بیشتر خدمت کنم.»
پس از شنیدن این صحبتها تعحب کردم و از حاجی پرسیدم:
- «حاجی! شما همیشه اظهار نگرانی میکردید که چرا از دوستان شهیدت عقب ماندهای و به شهادت نرسیدهای و همیشه آرزوی شهادت میکردی اما مدتی است که میبینم آن نگرانی سابق را نداری بلکه دعا میکنی بیشتر زنده بمانی.»
حاجی که منظور مرا متوجه شده بود، نگاهی عمیقانه به من انداخت و گفت:
- «راستش مدتی قبل در عالم رویا سراغ امام حسین(ع) را گرفتم، به اردوگاه آن حضرت(ع) رفتم و از اصحابش سراغ خیمه حضرت(ع) را گرفتم. نزدیک خیمه شدم و از فردی که از خیمه آقا محافظت میکرد، اجازه ورود خواستم. آن شخص گفت: آقا هیچ کس را به حضور نمیپذیرند. ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط یک سئوال از ایشان دارم. او گفت: هر سئوالی داری آن را مکتوب بنویس تا از آقا برایتان جواب بگیرم. من در برگهای خطاب به امام حسین(ع) نوشتم: آیا من شهید میشوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتماً شهید میشوید. حال بعد از دیدن آن خواب، مطمئن شدم به شهادت میرسم. دوست دارم بیشتر زنده بمانم تا در جنگ خدمت بیشتری کنم.»
اجرت را ضایع نکن
حاج بصیر در نامهای به فرزندش «مهدی» میگوید: مهدی جان! تو پدر منزل هستی و مسئولیت تو حالا سنگین است.
خوشا به حال تو که در این سن و سال مسئولیت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار میکنم. طوری رفتار کن که هیچ کس خیال نکند پدرت در جبهه است و تنها هستی به کسی نگو بابام جبهه است، اجرت را ضایع نکن.
وقتی دلتنگ شدی سری به مزار شهدا بزن و زیارت کن و به آنها بگو اگر شما شهید شدید. بابام سنگر شما را پر کرده و انشاءالله راه کربلا باز میشود و پدرتان، مادرتان، همسر و فرزندانتان به پیش امام حسین(ع) میروند و زیارت میکنند. اگر یک فرزند شهید را دیدی نزدیک او برو و با او صحبت کن و دلداری بده و برادرانه و با محبت رفتار کن که او احساس کمبود نکند.
به او بگو رزمندگان انشاءالله پیروز میشوند و انتقام خون شهدای ما را میگیرند.
دستنوشته مقام معظم رهبری در خصوص حاج بصیر
دستنوشتهای از امام خامنهای در مورد سرلشکر شهید حاج حسین بصیر موجود است که ایشان چنین نوشتهاند: «علو درجات و مقامات شهید عزیز آقای حاج حسین بصیر و دیگر شهیدان آن خطه مبارک را از خداوند مسئلت میکنم و یاد و نام شکوهمند آنان را گرامی میدارم».
بدون شك و دور ازهر نوع شعارگرايي، حضور معنوي و قدرتمند سردار بصير درهمه صحنه هاي جنگ و عملياتهاي مهم سپاهيان اسلام، راهگشاي مشكلات و تدابير ونگرشهاي موشكافانه او دراين برهه از زمان سرنوشت ساز، بازكننده گره هاي پيچيده اي بود كه ديگران از حل و فصل آن عاجز بودند.
سردار سرتيپ پاسدار حاج كميل كهنسال يكي از ياران و همرزمان نزديك حاج بصير، دراين رابطه چنين مي گويد: «درعمليات كربلاي پنج لشكر ۲۵ كربلا از يك پلي كه در غرب كانال ماهي قرار داشت پشتيباني مي شد و تدارك رساني به خط مقدم از همين پل فقط امكانپذير بود و چون دشمن از اين موضوع باخبر بود در او ميل و طمعي ايجاد شد كه آن را از بين ببرد و بتواند منطقه اي كه دراختيار لشكر ۲۵ كربلا قرار دارد را بازپس بگيرد، لذا تمام تواناييهاي عملياتي خود از جمله نيروهاي گارد ويژه رياست جمهوري و كماندوهاي ارتش بعث را در آن منطقه متمركز كرده و پشت سر هم و بدون هيچ وقفه اي پل و منطقه را با خمپاره، آتشباره هاي توپخانه، هليكوپتر و گاهي هم عملياتهاي هوايي، زير آتش خود گرفته بود وتنهاجان پناهي را كه ما مي توانستيم در آن منطقه از آن به عنوان دفاع از نيروهاي خودي استفاده كنيم كانالي بود كه در دژ غرب درياچه ماهي توسط عراقيها احداث شده بود.
درآن موقعيت و درآن صحنه نبرد، عرصه بر ماخيلي تنگ شده بود و اغلب نيروهاي ما شهيد و يا مجروح شده بودند و دشمن هم از سمت راست خط ـ كانال زوجي ـ شروع به پيشروي كرد و بخشي از خط را تصرف نمود و هر لحظه درصدد بود كه خود را به كانال ماهي و پل روي كانال نزديك كند.
دشمن همينطور پيشروي مي كرد و بچه ها هم يكي يكي مجروح و عده اي هم به شهادت مي رسيدند. مقاومت بسيار سخت شد و خط ما هم داشت جمع مي شد به سمت پل روي كانال و اين جمع شدن نيروها، آسيب پذيريهاي ما را بيشترمي كرد.
در اين شرايط بسيار سخت كه ما هيچ اميدي براي حفظ كردن آن منطقه و حتي زنده ماندن نداشتيم، من يكباره صداي دلنشين و گرم حاج بصير را از آن سوي بي سيم شنيدم كه مي گفت: «فلاني من دارم ميام.» من وقتي صداي حاجي را شنيدم چنان تقويت شدم و روحيه گرفتم كه اصلاً فراموش كردم از ايشان سؤال كنم با چند تا نيرو مي آيد؟! يعني به محض شنيدن صداي حاجي، قوت گرفتم و ناخودآگاه با صداي بلند به بچه ها گفتم: «حاج بصير داره مي ياد.»
بچه ها هم با شنيدن اين خبر خوشحال شدند و با صداي بلند به يكديگر خبر مي دادند كه تا چند لحظه ديگر حاج بصيرمي خواهد بيايد.
مدتي نگذشت كه حاجي از راه رسيد اما نيروي زيادي همراهش نبود. چون بخش عمده اي از نيروها در مسير زخمي يا شهيد شده بودند. وقتي ايشان رسيد زماني بود كه فاصله بين ما و دشمن به حداقل رسيده بود به گونه اي كه جنگ به نبرد نارنجك تبديل شده بود. من سريع منطقه را براي حاجي توجيه كردم و حاج بصير وقتي در جريان اوضاع منطقه قرارگرفت رو به نيروها كرد وگفت: «به نام مقدس ۵تن آل عبا(ع)، ۵تن نيرو مي خواهم. » هنوز حرف حاجي به پايان نرسيده بود كه پنج تن از بچه ها از جمع نيروهايي كه در اطراف ما بودند، بلند شدند و پشت سر حاجي كه ذكر مقدس يا فاطمة الزهرا(س) بر لبش جاري بود نيم خيز از داخل كانال رو به سوي دشمن حركت كردند.
وقتي حاجي حركت كرد نه تنها آن ۵نفر بلكه بقيه نيروها به جز يك بي سيم چي به همراه ايشان رفتند.
بيش از ۱۵دقيقه نگذشته بود كه حاجي به همراه آن نيروهاي بسيار اندك بخشي از خط سمت راست ما، كه به اشغال دشمن درآمده بود را تصرف كردند و بعد از مدتي كل خطي كه ما از دست داده بوديم را مجدداً بازپس گرفته و ۲۳تن از نيروهاي دشمن را به اسارت درآوردند.
گردآوری /حسين زكريايي عزیزی
به مناسبت دوم اردیبهشت سالروز عروج خونین حاج بصیر قائم مقام لشکر 25 کربلا
مازندران در آلبوم افتخارات رزمی اش آنچنان غنی است که حقیقتاً در اولویت گذاری نام بزرگان بی بدیلش گاهی دچار تردید می گردد و نمی داند که چگونه باید تقدم و تاخر بزرگواران خطه ایثار و شرف را رعایت کرده و اول از کدام عزیز بگوید و یا بیشتر به کدام نام آور بپردازد!
سردار شهید حاج بصیر متولد شام غریبان 1322 در یکی از روستاهای شهرستان شهید پرور فریدونکنار در خانواده ای مذهبی و بسیار فقیر دیده به جهان گشود و در آن شرایط بسیار سخت معیشتی فقط توانست تا کلاس ششم ابتدایی در مدرسه سنایی فریدونکنار تحصیل کند و از همان سنین کودکی مجبور شد که به کمک خانواده بیاید و شغل آهنگری را انتخاب کرد و تا زمان جنگ علیرغم فراز و نشیب های زیاد شغلی، نهایتاً در همین شغل ماندگار شد.
وی که از مبارزان علیه رژیم ستمشاهی بود، دوران سربازی اش را نیز با تبعید به پایان برده و اشتغال هایش را نیز به خاطر همین مبارزه از دست می داد و دوباره مجبور می شد که به همان شغل آهنگری برگردد تا اینکه نهایتاً به کمک پدر مرحومش،یک توئلیدی درب و پنجره سازی را دایر کرد و تا زمان جنگ در آن اشتغال داشت و حضور 7 ساله اش در جنگ و نهایتاً شهادتش مانع از ادامه اشتغالش در این تولیدی شد.
وی که یکی از قدیمی ترین بسیجی های لشکر مازندران بود، در عملیات ها و مناطق مختلف جنگی حضور داشته و بارها زخمی می شد و دوباره به جبهه باز می گشت.
شهید بصیر بزرگترین جلوه حضورش را در قالب تاسیس و فرماندهی گردان همیشه خط شکن یا رسول(ص) به نمایش گذاشت و به اعتبار فداکاریهای بزرگش، به فرماندهی تیپ و نهایتاً قائم مقامی لشکر 25 کربلا منصوب گردید.
سردار شهید حاج بصیر عزیز در 45 سالگی، در دوم اردیبشت 1366 و در عملیات کربلای 10 در ارتفاعات برفگیر منطقه ماووت عراق به دعوت شیرین حق لبیک گفت و شربت شهادت نوشید و به لقاءالله پیوست و مهمان برادر شهیدش سردار علی اصغر بصیر شد.
علیهذا یکی از بزرگانی که شاید به جرات و با صراحت بتوان او را بواسطه شخصیت معنوی و نفوذ کلام بالا و قدرت تاثیرگذاری شگرف، "مسیح مازندران" نامید، بی تردید کسی نیست بجز سردار همیشه سرافراز مازندران، حاج بصیر عزیز که عنوان قائم مقامی لشکر، در مقابل آن همه کرامت و بزرگواری و سجایای اخلاقی، چیزی به شخصیت بزرگش نمی افزاید!
سردار شهید حاج بصیر،فارغ از عناوین دنیایی، گمنامانه تر از هر گمنامی،تنها به نیت خدمت به اسلام و امام(ره)، پای به جبهه های نبرد حق علیه باطل گذاشت و در فاصله زمانی بسیار کوتاهی، با شنا در دریای خون شهیدانی که بعضاً دست پرورده خود او بودند، به مقامی رسید که جز با شهادت تکمیل نمی شد و وجود ذیجود او را به ساحل آرامش نمی رساند!
خلوص، سادگی، صداقت، صفا و صمیمیت، خاکی بودن، آرامش خاطر، شجاعت، جوانمردی، مردمی بودن، فداکاری، استقامت، شکیبایی، سختی پذیری، خطرپذیری، دشمن شناسی، ولایت پذیری و ولایت خواهی، بصیرت دینی و انقلابی، شهادت طلبی و دنیاگریزی تنها بخشی از صفات برجسته حاج بصیر است که می توان تیتروار از کنار آنها گذشت.
هیچکس تردید ندارد که حاج بصیر و حاج بصیرها تا همیشه ناشناخته و غریب باقی خواهد ماند و فهم ابعاد وجودی آنها هم بدلیل عدم تفحص کافی و هم فروتنی و اختفاءگری آنها، به آسانی مقدور نبوده و حسرت شناخت کامل این بزرگان بی بدیا تا همیشه در دل ما خواهد ماند!
سردار شهید حاج بصیر همچون دوستان شهیدش مثل سرداران شهید طوسی،ابوعمار، مهرزادی، نوبخت، علمدار، بردبار؛ غرایاق زندی، نبوی و... همچنان تنهایی خود را ادامه می دهد و با این همه ارادتمند و پیرو، اما توفیق همنشینی با این بزرگان میسور نمی شود!
شهید بصیر اصلی ترین الگوی هدایتگر و تحول برانگیز جوانان و نوجوانان غیور فریدونکناری است که حقیقتاً قوت قلب رزمندگان و خانواده های آنان بود و هم اکنون نیز مزار او در گلزار شهدای فریدونکنار، زیارتگاه عاشقانی است که تحت تاثیر کامل نام و مرام و راه و منش این شهید بزرگوارند!
مرحوم مجدآرا استاندار اسبق مازندران، معاون اسبق وزارت کشور و نماینده فقید 3 دوره فریدونکنار و بابلسر و بندپی در مجلس، در وصیتنامه اش تاکید می کند که علیرغم فریدنکناری نبودن، بسیار مفتخر خواهد شد تا او را زیر پای شهید بصیر دفن کرده تا از این مسیر، بوی بهشت را استشمام کند!
وقتی حاج بصیر دلاور بعنوان سفیر لشکر، بشیر بهشت می شد، نوجوانان و جوانان فریدونکناری سر از پا نشناخته و فوج فوج به جبهه ها شتافته و شهر فریدونکنار از نوجوان و جوان خالی می شد!
در نهایت تاثر باید گفت که در بیست و سومین سالروز شهادت سردار شهید حاج بصیر، دختر سوم این عزیز، پس از مدتها دست و پازدن در بیماری مهلک سرطان، جان به جان آفرین تسلیم کرد و مهمان محفل پدر مهربانش شد.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
زندگينامه : در سال 1322 در ايام سوگواري سالار شهيدان در شهر فريدونكنار ديده به جهان گشود از همان اوان كودكي علاقه خاصي به مسايل مذهبي داشت و طي سالهاي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي مشاغل گوناگوني را تجربه كرد و در همين سالها همگام با روحانيت به رهبري حضرت امام (ره) به پا خواست و در رسوايي جنايتهاي رژيم منفور پهلوي نقش ارزنده اي ايفا نمود و پس از پيروزي انقلاب در جهت استقرار نظام مقدس جمهوري اسلامي و پاسداري از دستاوردهاي اين نهضت خونين اهتمام ورزيد و سپس مدتي در كنار مجاهدين افغاني عليه رژيم اشغالگر شوروي براي دفاع از مكتب توحيدي اسلام به مبارزه پرداخت و با آغاز جنگ تحميلي به همراه اولين گروه از بسيجيان عازم جبهه هاي نبرد شد و در مشاغل گوناگون با متجاوزين عراقي به جنگ پرداخت و در اين طريق بارها مجروح گرديد اما هيچ خللي در عزم راسخ او در جهت استقرار حاكميت ايران اسلامي بوجود نيامد و حتي شهادت برادر عزيزش نتوانست سلاحش را از وجود گرم او جدا سازد و همگام با ديگر عزيزان رزمنده به دفاع از ارزشها پرداخت و سرانجام در شامگاه ارديبهشت سال 1366 در عمليات كربلاي 10 به دست عمال شيطان بزرگ در دشت خونين ماووت به ملكوت اعلا پيوست . روحش شاد و راهش مستدام باد
نقش شهيد در دفاع مقدس :
درخشش و اوج ايثار شهيد آنچنان بالا و والاست كه وقتي پرونده رزم او را مي گشاييم او با ايثار و رشادت مردانگي به دنيا آمده و با شرف و عزت و شهادت به آسمانها پركشيد . اينان سرخيل كاروان بيعتند . بيعت با امام عصر(عج) بيعت با فرستاده صاحب شهيد در جهاد نور عليه ظلمت با عناوين :
1- جانشين گروهان ل 25 كربلا 2- فرمانده گروهان ل25كربلا 3- فرمانده گردان ل25كربلا 4- فرمانده محور جبهه ذوالفغاري آبادان تا جبهه ماهشهر 5- فرمانده گردان يا رسول در عمليات طريق القدس ، فتح بستان ، رمضان ، محرم ، خيبر ، بدر،والفجر 4و6و7و8، كربلاي 1و2و3و5و8و9 6- فرمانده تيپ يكم ل25كربلا 7- قائم مقام لشكر 25كربلا در عمليات 10 ايفاي نقش نمود تا زندگي سروپا عشق و ايثار او با خون سرخش رنگين شود
وصايـاي شهيد :
شما را به خون شهداي محراب و روحانيت عزيز ، شما را به خون شهداي گمنام هويزه و خرمشهر و ديگر جبهه هاي نور عليه سياهي ها كه دست از اين رهبر نكشيد .